داستانهای عبرتانگیز | ۵۶
در بابِل سحر و جادو رواج پیدا كرده بود. ساحرها و جادوگرها فراوان بودند و موجب اذیت و آزار مردم میشدند. خداوند دو ملك را بهصورت دو انسان مأمور كرد كه میان مردم بیایند و راه ابطال سحر ...
کد خبر: ۶۹۵۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۱۴
داستانهای عبرتانگیز | ۵۵
تعجّب کردم! گفتم: من به خدا قسم این کلمه را خواندهام چه طور نه خودش هست و ثوابش؟ آن ملک گفت: بله تو راست میگویی. تو خواندی و ما هم نوشتیم؛ ولی بعد، از عرش خدا ندا رسید که محوش کنید. ما هم محو کردیم. من سخت در عالم خواب پریشان حال شدم و گریهام گرفت. گفتم: چرا شما این کار را کردید؟ گفت: علّتش آن است که شما وقتی قرائت میکردی به این کلمه که رسیدی صدای پایی به گوشت رسید.
کد خبر: ۶۹۳۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۰۶
داستانهای عبرتانگیز | ۵۴
چون محمّد از دوستان مخلص امیرالمؤمنین(ع) و برادر عایشه بود. حالا اینجا عادتاً نباید به عایشه رحمی كند! ولی فرمود: فوراً او را ببر در مأمنی قرار بده كه تعرّضی به او نشود. وقتی هم غائلهی جنگ خوابید؛ خود امام شخصاً به دیدار عایشه رفت و او را با تجلیل به مدینه فرستاد.
کد خبر: ۶۸۹۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۷
داستانهای عبرتانگیز | ۵۳
چندین بار پیك رفتوآمد كرد. عاقبت امام دید چارهای نیست، باید حمله كند و برای اینكه در لشكریانش خونها را به جوش آورد؛ مقابل آنها ایستاد و با چند جملهی كوتاه ولی بسیار داغ و پرشور فرمود: اینها پیشدستی كرده و راه آب را بستهاند.
کد خبر: ۶۸۷۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۹
داستانهای عبرتانگیز | ۵۲
قدری كه لشكر را عقب میبرد دوباره بر میگشت در نقطهی بلندی میایستاد. نگاهی به خیمهگاه میكرد كه نكند مورد تعرّض دشمن قرار گرفته باشد. باز آنها هجوم میآوردند او حمله میكرد و آنها را عقب میبرد و باز بر میگشت و در آن نقطهی بلند میایستاد.
کد خبر: ۶۸۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۶
داستانهای عبرتانگیز | ۵۱
فریاد الامان الامان از لشكریان برآورد و نالهی آنها را به آسمان رساند و برگشت. شمشیرش كج شده بود. نشست با زانو شمشیر را راست كرد. خواست دوباره حمله كند، فرزندان و اصحابش اطرافش را گرفتند كه یا امیرالمؤمنین! خود را به رنج و تعب مینداز.
کد خبر: ۶۸۰۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۵
داستانهای عبرتانگیز | ۵۰
رسول خدا(ص) یكی از آن بچّهها را بغل كرد و روی دامنش نشانید و وسط دو چشمش را بوسید. خیلی او را نوازش كرد. گفتند: آقا چرا شما این قدر با این بچّه ملاطفت میكنید؟ فرمود: روزی من دیدم این بچّه با حسین من بازی میكرد و خاك پای حسین را میگرفت و بهصورت و چشمش میمالید.
کد خبر: ۶۷۸۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۳
داستانهای عبرتانگیز | ۴۹
وقتی وارد شد یكی از دشمنان مولا آنجا بود. تا میثم را دید، گفت: امیر آیا این شخص را میشناسی؟ گفت: نه؛ نمیشناسم. گفت: این میثم تمّار از اصحاب خاصّ علی ابن ابیطالب است و خیلی با او صمیمی بوده و از دوستداران مخلص اوست. جملهی جسارتآمیزی هم به مولا گفت. میثم ناراحت شد. در همان جا با كمال صراحت شروع كرد به مدح مولا و ذكر بدیهای بنی امیّه.
کد خبر: ۶۷۲۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۱
داستانهای عبرتانگیز | ۴۸
شیخالرئیس بوعلی سینا كه مرد حكیم و متفكّری بود و در عین حال، منصب وزارت سلطان وقت را هم برعهده داشت، روزی، با شكوه و عظمت و جلالت وزارت عبور میكرد، دید كنّاسی در میان چاه كثافت مشغول كنّاسی است و در آن حال این شعر را میخواند...
کد خبر: ۶۶۹۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۳۱
داستانهای عبرتانگیز | ۴۷
به قصّاب محلّه سپرده بود آشغالهای گوشت را كه میخواهی بیرون بریزی، در كیسهای بریز تا من برای گربهام ببرم؛ هر روز این كار را میكرد. یك روز آقا دید قصّاب یك كار ناپسندی انجام میدهد، او را نهی كرد.
کد خبر: ۶۶۸۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۲۶
داستانهای عبرتانگیز | ۴۶
دستی به آن گوشت زد و گفت: آقا! از این گوشت ببرید، گوشت خوبی است. فرمود: فعلاً پول ندارم. گفت: شما ببرید من بر پولش صبر میکنم. فرمود: من از خوردن گوشت صبر میکنم تا به تو مقروض نباشم؛ یعنی، چرا الآن در مقابل شکم خود گردن کج کنم تا فردا ناچار نزد تو گردن کج کنم.
کد خبر: ۶۶۴۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۱۱
داستانهای عبرتانگیز | ۴۵
پس راه باریک میشود. دیدم مردم مختلف حرکت میکنند و در جهنّم میافتند. من هم خیلی به زحمت حرکت میکردم که دیدم راه دشوار شده و به چپ و راست متمایل میشوم. عاقبت چند قدمی به آخر مانده بود و در جهنّم افتادم. گاهی اینطور میشود؛ انسان اوّل عمرش در جوانی خیلی خوب است؛ عواطف و احساسات لطیف دارد.
کد خبر: ۶۶۱۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۰۴
داستانهای عبرتانگیز | ۴۴
مرد تعجّب كرد كه اوّلاً هنوز مسائل باز نشده جوابها داده شده بود و ثانیاً همهی پولها مردود است به جز این یكی. یك درهم را با كلاف نخ آورد و تحویل داد. امام(ع) موقعی كه تحویل میگرفت، همان جمله را كه شطیطه موقع تحویل دادن گفته بود، فرمود: اِنَّ اللهَ لا یسْتَحْیی مِنَ الْحَقِّ؛ بعد فرمود: سلام مرا به شطیطه برسان و این كیسه را كه در آن چهل درهم ئست من به شطیطه هدیه میكنم.
کد خبر: ۶۵۷۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۲۴
داستانهای عبرتانگیز | ۴۳
خلاصه زحمت فراوانی كشید تا خود را به مدینه و خدمت امام(ع) رسانید. وقتی آمد، امام(ع) احساس كرد كه عُجْب و غروری او را فرا گرفته كه من خیلی كار كردهام كه این همه پول آوردهام. عُجْب بیماری مهلكی است و امام هم طبیب حاذق است.
کد خبر: ۶۵۳۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۱
داستانهای عبرتانگیز | ۴۲
وقتی ایشان را دید كه مرجع شده، گفت: او صلاحیّت داشت كه به این مقام برسد، چون من خاطرهای ازایشان در ایّام جوانی و طلبگیشان دارم. آن موقع من از طرف مرجع وقت موظّف بودم كه میان آقایان طلّاب كه در حوزهی علمیّه تحصیل میكردند پول تقسیم كنم.
کد خبر: ۶۴۹۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۳۱
داستانهای عبرتانگیز | ۴۱
بعد او تو را راهنمایی میكند. راوی میگوید: آن مرد نامه را گرفت و رفت. من تعجّب كردم كه چگونه میشود در عالم برزخ آن آدم را نشانش دهند. به خانه رفتم و اوّل صبح برگشتم. دیدم آن مرد آمده، دم در ایستاده، منتظر است كه در باز شود و اذن دخول بگیرد. من هم ایستادم تا در باز شد و خادم آمد و گفت: بفرمایید. داخل رفتیم و آن مرد سلام كرد و گفت: آقا آمدهام از شما تشكّر كنم.
کد خبر: ۶۴۵۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۰
داستانهای عبرتانگیز | ۴۰
یكی از علما كه آنجا بود، گفت: آقا شما كه این همه پول دارید، قرضتان را ادا كنید. بالاخره سهم امام است و یك سهمش هم مال شماست. شما خودتان هم كه یك زندگی سادهای دارید و باید تأمین شوید. فرمود: این پول مال من نیست تا قرض خودم را از این پول ادا كنم. مال مردم است. اینكه از او مهلت گرفتم برای این بود كه این گلیمی كه زیر پایم هست بفروشم و از پول آن قرضم را ادا كنم.
کد خبر: ۶۴۰۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۰۲
داستانهای عبرتانگیز | ۳۶
مخصوصاً دل پیغمبر اکرم(ص) خیلی از شهادت حضرت حمزه(ع) به درد آمد. او عموی بزرگوار و عزیزشان بود و علاوه بر این، برادر رضاعی پیامبر(ص) هم بود؛ یعنی، هر دو از پستان یك زن شیر خورده بودند. لذا خیلی مورد علاقهی پیغمبر اکرم(ص) بود. وقتی به شهادت رسید؛ رسول اكرم(ص) كنار جسدش آمدند و خیلی دگرگون شدند.
کد خبر: ۶۲۷۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۱
داستانهای عبرتانگیز | ۳۵
چهار نفر بودند و با هم پیمان بستند كه تا یك سال وقت معیّن میكنیم، برویم و مانند قرآن چیزی درست كنیم و بیاوریم. یك سال بعد در همین جا حاضر شویم و آوردههای خود را بخوانیم. بعد از یك سال آمدند و در همان جا اجتماع كردند.
کد خبر: ۶۲۴۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۸
داستانهای عبرتانگیز | ۳۴
من از این نحوهی گفتار پدرم تعجّب کردم و پیش خود گفتم، این آدم دیدنی است، کسی که از داخل زندگی ما خبر میدهد، باید دید! پدرم چرا این قدر به او بیاعتنایی کرد که میگوید: برو در را ببند. این فکر در من بود و پدرم فهمید. گفت: پسر جان! درست را بخوان، اینها قابل دیدن نیستند.
کد خبر: ۶۲۲۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۲